۱۳۸۷ مرداد ۲۴, پنجشنبه

امید Omid‎

امید ..
کمان ، ابروی شوخ چشمش ، امیدم بکشت

بتیر نگاهش زپهلوی دیده ، بخشم درشت
ز درد جگر سوز آن پر عتا بش ، نگاه
بلرزید قلبم ، همی دست و زانو و پشت
..
مرا پرتو مهر و رویت ز صحرا بداشت

زکار و زکشت و تلاشم همی دور داشت
بسان غلامان بی مزد ، بدون مواجب کنیز
بدربانی خاک کوویت ، مرا پیشه داشت
..
مرا جام چشمت بدادم شراب ووجودم سرور

به پیش رقیبان ، برفتم به باد و تمامی غرور
کنون بی توان بی امید ، خسته از دیدن بامداد
نخواهم که امید وصل و کنارت سپارم به دور
..
بسعی وتلاش تمام چاره جو میروم روز وشب

باندرز خواهم چه سان پای دارم این سوز و تب
چو پندار وگفتار و کردار من ، با همه نیک بود
نشاید سزا از جهان جز سرور و نشاط و طرب
..


امید Omid‎

06.05.2008 - 21:30

هیچ نظری موجود نیست: